سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اخبار گیم و سینما و مقالات اختصاصی جهان های فانتزی

تصویر ناواضح

تصویر ناواضح   داستان های کوتاه ترسناک

داستان های کوتاه ترسناک

هفته پیش اولین عینکم را گرفتم. والدینم در ابتدا فکر نمی‌کردند که من به آن‌ها نیاز دارم، اما دکتر گفت که چیزی غیر از چشم‌های من مشکلی دارد که ظاهراً بسیار رایج بود، و من به عینک‌های مخصوصی که تجویز می‌شد نیاز داشتم.

دکتر گفت که به بسیاری از مردم هرگز این فرصت داده نشد که آنطور که من می بینم ببینند، بنابراین من خوش شانس بودم که این ویژگی را بدست آوردم. فکر می‌کردم منظور او این است که می تواند فاصله ا را بهتر از دیگران ببینم و مثلا ماشین‌ها و کلمات دور کمتر برایم مبهم می‌شوند، اما در طی چند روز، چیزهای بیشتری واضح‌تر شدند و  در اطرافم شروع به دیدن موجودات عجیبی کردم.

قبلاً آنها را آنجا ندیده بودم، مثل گوشه اتاقم و در پارکینگ های تاریک. امروز برای اولین بار عینکم را برداشتم. و اجازه دهید فقط بگویم شگفت انگیز است که چگونه شیاطین و موجودات به سرعت تبدیل به درخت و سایه می شوند.

می دانم که حقیقت را نمی بینم. اما من آدم ساده ای هستم ترجیح می‌دهم همه چیز مبهم بماند، درست همانطور که برای بقیه است.


دستان کوتاه

داستان ترسناک کوتاه

توی پذیرایی نشسته بودم و کتاب جدیدی که خریده بودم رو مطالعه می کردم.

دخترم از اتاقش بیرون اومد و به طرف اتاق من دوید..

بهش تشر زدم :صد دفعه گفتم توی خونه ندو!

در اتاقم رو پشت سرش بست..

یدفعه یادم اومد دخترم امروز مدرسس!


داستان ترسناک شمال

داستان ترسناک ما اهل شمال هستیم پدر بزرگم یه ویلا داره که از پنجره اش میشه دریا رو دید تو تابستون ما هم رفتیم توی اون ویلا روز های اول همچی خیلی خوب بود راحت میخوابیدم و خیلی چیز های دیگه برای شنا میرفیتم دریا روز هایی که می‌خواستیم برگردیم یعنی قرارمون این بود که تو اونجا 8 روز بمونیم این اتفاقی که میخوام بگم مربوط روز 6 میشه ما بازم مثل شب های قبل هر کدوممون رفتیم تو اتاق های دو تختخوابه من و مامانم تو یه اتاق بابام و داداشم تو یه اتاق اتاق خیلی زیاد داره دو طبقه هست هر کدوم از طبقه ها هم 5 تا اتاق خواب داره دو تا خاله هام هم اومده بودند با بچه هاشون شب ششم دریا نا آرام بود می بینید که وقتی دریا ناآرام میشه پرچم سیاه می‌زنند یعنی خطرناک و برای شنا مناسب نیست منو دختر خالم خیلی شبیه هم هستیم و به مسئله های ترسناک اهمیت زیادی میدیم یه صدایی شنیدم رفتم طرف پنجره بزرگ هال صدا از اونجا میومد رفتم قلب داشت خیلی بد می تپید خوشبختانه کسی که چیز های ترسناک من رو باور میکنه دختر خاله منه که 5 ماه ازم کوچیکه اونو یواشکی بیدار کردم از پنجره یواشکی دیدیم که یه فرد (معلوم نبود که زنه یا مرد)با دامن سفید دارم میره به سمت دریا پشتش هم آدم هایی بودن که شبیه خودشون بودند ناگهان همشون غیب شدن منو دختر خاله ام متعجب داشتیم باهم دیگه صحبت میکردیم که یکدفعه دیدیم باز هم اونا ظاهر شدن اما ایندفعه یه قایق هم همراهشون بود اونا سوار قایق شدن و نوار گذاشتن اینقدر شاد بود تازه همراهشون یه تور بزرگ ماهی گیری بود که خیلی عجیب بود نمیتونم توصیفش کنم تا حالا شبیه اون ندیده بودم ماهی های زیادی گرفتن همشون ماهی کوچولوی بودند ما از ترس هم دیگه رو بغل کردیم دهنشون پر از خون بود وقتی که ماهی رو میگرفتن اونا رو می بلعیدن و از دهنشون همینجور خون میومد ما اونا رو باور نمی‌کردیم فک میکردیم که داریم خواب می‌بینیم ولی واقعی بود ما دیگه رفتیم خوابیدیم صبح وقتی که بلند شدیم از پدر بزرگم پرسیدم که اونا چی هستن فک میکردم پدر بزرگم میخنده ولی اون گفتم قاتلان ماهی هستن این اتفاق برای اولین خیلی سال ها پیش اتفاق افتاده و فقط داستان از اونا مونده که اونا جن های آزار رسانی هستن که عهد بستن که هر کی ماهی های کوچک رو بخوره اونا رو اذیت میکنن و فقط اونا میخورن و اونا عهد دیگه ای هم بستن که هر کس را در نزدیکی اونجا ببین اینقدر اذیتش میکنن که از ترس بمیره من تا حالا برای هر کس این داستان رو تعریف کردم باور نکرده و امیدوار هستم که شما داستان من رو باور کنین از اونوقت به بعد دیگه جرأت نمی کنم ماهی بخورم چون فک میکنم قاتلان ماهی منو اذیت میکنن